خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

دوشنبه 14 / 3 / 1387 - روز 5

بابا گفت بریم برا ژینوس کادو بگیریم

من یادم بود

که روز قبل تولدش یاد بابا بیارم بش زنگ بزنه

 

تو کتاب فروشی خسرو گفت 12:30 شب اینجان

یخ کردم

ترسیدم

تمام کابوس هام اومد جلو چشم

واقعا نمی خاستم بیاد

خسته بودم

خیلی

 

کیف گرفتیم و چند تا خرید سوپری

و اومدیم خونه

تو شونه تخم مرغ که کنارم بود یهو یکیشو له کردم و نفهمیدم چی شده

واقعا قاطی بودم

 

برگشتم با کامیاب حرف زدم

داشتم دیوونه می شدم

خیلی بهتر شدم

 

قبل اومدن ژینوس هم باهاش حرف زدم

واقعا آرومم کرد

 

تو وضعیت رو به مرگ بودم

نفسم بند اومده بود و دست و پام می لرزید

 

. . .

 

ژینوس خوشحال شد از دیدن کیک و کادو

بوسم کرد

کلی حرف زد و کادو ها را آورد

 

اصلا برام هم نبود توش چیه

واقعا نبود ، عمدا نکردم

اما خمیازه را چرا

چند تاش علکی بود

می خواستم برم

فرار کنم

بخوابم

نبینمش

 

بعد دو سه ساعت بالاخره شد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد