امروز صبح حالم خیلی بهتره
دو تا خوابم دیدم دی شب
باید از کامیاب ممنون باشم
اون باعث شد بتونم یه راهی برا حرف زدن با ژینوس پیدا کنم
خوبه یکی باشه گاهی بهت آرامش بده
از توام ممنونم که همیشه کنارمی و کمککم می کنی
. . .
خواب اول
سر کلاس فارسی بودیم
اخر کلاس رسول بهم گفت :
/ می خوای ساعت 2 ظهر بیای خونه ما /
خلیلی مصمم و جدی بود
پرسیدم :
/ تا کی ؟! /
گفت :
/ 11 شب /
بی نهایت متعجب و خوشحال بودم
با بقیه ی خواب ها فرق داشت
بیش از حد زنده بود
وقتی بیدار شدم با خودم گفتم :
/ wow / خب یا وقتی برم از فاصله ی دو متری بهم نزدیک تر نمی شه / یا تموم !! / آخه این آدم همیشه فقط صفر و 100 /
واقعاً می خواستم بلند شم
و داشتم دنبال بهانه می گشتم که چه طور بیرون بمونم
بعد یاد سمیه و برنامه ی 5 شنبه شب های حرم افتادم
و دوباره خوابم برد
الان خواب دوم را یادم نمی یاد
. . .
عجیبه
واقعاً عجیب
. . .
صب می خواستم ازش بپرسم کلاس تشکیل می شه
چند دیقه بعد sms زد پرسید :
/ کلاس خانم دکتر تشکیل می شه / شما می ری ؟ /
چقدر از این رسمی حرف زدنش اعصابم خورد می شد
می خواستم s بزنم ولی بعد زنگ زدم
گفت کلاس فارسی را می ره
خواب خواب بود
خب خوبه جزوه خانم دکتر را که از یکی می گیرم
و جزوه فارسیم که گفتم ازش می گیرم و کلا نمی رم
گفت باشه
وقتی پرسیدم یکشنبه کلاس داری گفت سمینار داره
با خورشید
الان که این پشت نشستم
با خودم گفتم یکشنبه می رم سمینارشو ببینم
بعد گفتم نه نمی رم
و حالا !!!
به من چه :D
. . .
همیشه همین طوریه
هر وقت می بینمش یا نوشته هاشو می خونم
حس خوبی دارم
دوباره قلبم می تپه
اما
عشق نه
دیگه نه
دیگه عاشقش نیستم
دیگه نفس کشیدنم به حضورش وابسته نیست
اون واقعا برام تموم شده
و این حس
اینی که الان هست
شاید یه جور عادته
شایدم یه خاطره ی زنده
مثل وقتی آلبوم عکس نگاه می کنی
یا فیلم یه بخشی از زندگیت که دوستش داشتی
احساس ها دوباره زنده می شه
اما عمیق نیست
اما واقعی نیست
و اون هنوز فک می کنه هست
امید وارم یه روز
اونم مثل من یه ضربه بخوره تو سرش
بفهمه از اونی که فکرشو می کنه بچه تره
حق با مهدی بود
همه بچه ایم
واقعا بچه
. . .