یه روز عجیب
به کامیاب گفتم با وجودی که می دونستم مخالفه
نتونستم بدون راضی بودنش برم
آخه چرا ؟!
و حالا نمی تونم برم
با وجودی که ایمان دارم باید برم
وای خدا چه حس مذخرفی
مگه اون کیه ، آخه چرا
یه جورایی حس بدی دارم
حس می کنم زندگیش زیادی به زندگیم وصل شده
و این خوب نیست
. . .
قرار بود بخوابم اونم بره بیرون
بعد بیدارم کنه درس بخونم و البته سوالو بپرسه ازم
زنگ زد گفت بیمارستانه
با خودم گفتم وای خدا
نمی دونم چرا حالش خوب بود
ولی ترسیدم
دستشو بریده بود
گفت هیچی نیست
اما نمی دونم چرا باورم نشد
گفت :
/ دکتر می گفت / پوسته روی رگت پاره شده / یه کوچولو / ممکن بود رگ قطع شه / اگه می شد / دیگه به بیمارستان نمی کشیدی / ولی الان دقیقا هیچ نیست / یعنی دو تا چسب زخم / بادمجون بم / آفت / نداره / don’t worry /
وای خدا چقدر وحشتناک بود
هیچ وقت تو زندگیم اینقدر نترسیده بودم
از از دست دادن چیزی
البته نه هیچ وقت هیچ وقت
چند باری شده بود
درست یادم نیست
ولی خیلی ترسناک بود
باعث شد حس کنم چقدر برام مهمه
همون سوالی که مرضیه ظهر ازم کرد
خدا می خواست بهم یاد آوری کنه دارم اشتباه می کنم
چون تصمیم گرفته بودم برم
و کامیاب و حضورش باعث شد نتونم
تمام فکرم این بود چه راهی می شه پیدا کنم که برم
بعد با خودم گفتم بازم فرصتش پیش میاد
و وقتی اومد
دیگه بهش نمی گم
تصمیمم را گرفته بود
کاملا قطعی
و بعد اون حادثه
می خواست بهم اخطار بده
Wow خدا
گاهی تو کف کارات بد جوری می مونم
ممنون که یاد آوری کردی بهم
به این پس سریه نیاز داشتم