خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

پنج شنبه 23 / 3 / 1387 - روز 15

خدایا باورم نمی شه

کامیاب از نوشتن یه جمله ی ساده اینقدر خوشحال شد

خیلی حس قشنگی بود

واقعا عجیبه

فک نمی کردم یه همچی چیزی اینقدر مهم بشه

 

بی نهایت خوشحال شدم

بیشتر از همه ی عمرم

فکر نمی کردم بایه کار خیلی ساده

خیلی ساده

بتونم یکیو این همه خوشحال کنم

wow

 

. . .

 

امممممممممممممممم

چی کار کردم

هیچی

داستان رویای یک عشق را برا کامیاب تعریف کردم

تا برداشتشو بگه

می خوام بدونم نظرش درباره نگار چیه

و رضا

هر دوی اون ها بخش هایی از وجود من هستن

دو تا بخش مقابل هم

و البته هر دو نامتعادل

 

. . .

 

یه درس دیگه گرفتم یه درس تکراری

فرصت هاتو فقط برا خودت نگه دار

اون ها را با دیگران تقسیم نکن

بهشون اهمیت نده

لیاقتشو ندارن

واقعا ندارن

 

آدم ها را فراموش کن اون ها بی لیاقتن

خیلی خیلی بی لیاقت

 

طناز رسما بی شعوره

و آبرو ریز

اونم جزو کساییه که نباید باهاش دیده شم

 

. . .

 

وای خدا یه مشکل

دم کلاس کوانتم بودم

و رسول فک کرد برای اون

ولی نبود

فقط می خواستم

اه

پسره ی بی شعور

اصولا همه ی پسر ها بی شعورن

نظرات 1 + ارسال نظر
m شنبه 25 خرداد 1387 ساعت 03:48 ب.ظ

خیلی مسخره است. حتما اسمت را یک دوره کودکستان بنویس

خب حالا که چی

همه ی ما گاهی از اینم بچه تر می شیم

اگه هیچ وقت حماقت نکنی که اسمت آدم نیست


. . .


کاش اسمتم می ذاشتی

مگه به نظری که داری اعتقاد نداری که از نوشتن اسم فرار می کنی ؟!

( اینم یه جور بچه بازیه دیگه )

خوشحال می شم دفعه بعد خودتو معرفی کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد