خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

چهار شنبه 25 / 2 / 1387 - روز پنجم

چمی دونم یه روز مذخرف و راکد

مثل یه مرداب پیر

هیچی نشد امروز

سه شنبه 24 / 2 / 1387 - روز چهارم

خوب چی بگم

آی خدا کاش حتی برا تماشا هم تو همایش نمی رفتم

آخه واقعاً یعنی چی

دوباره دیدمش

فک کنم . . . نمی دونم

انگار منو نمی دید

می خواست نشون بده براش مهم نیست

تو چشاش هیچ حسی نمونده بود

داغون بود

داغون تر از همیشه

 

خدایا چرا نمی تونم دوستش نداشته باشم

آخه مگه اون کیه

لعنت !!!

 

بهنام می گه نباید خودمو مقصر بدونم ، نباید از خودم انتقام بگیرم

 

اما من دقیقا همین کارو کردم

باید عوضش کنم

یه جوری ، به یه طریقی ، . . . بالاخره می شه

 

من مقصر هستم

اما خودم را بخشیدم

الان دیگه تونستم این کارو بکنم

 

برا همینم هست که دوباره شروع کردم

از اول

و این بار از راهه درست

 

. . .

 

حالا می دونم می خوام چی کار کنم

تا روز تولدم که بهنام میاد اینجا نمی خوام مطلقاً در موردش فکر کنم

حتی نمی خام ببینمش

 

تا اون روز فقط درس می خونم ساعت هایی را که بیدارم

یا با بهنام و کامیاب حرف می زنم

فقط اون دو تا ، و راجع به همه چی جز اون

 

. . .

 

یه چیزی هست که گیجم کرده

دو روز پیش یه pm برام گذاشته بود

یه pm خالی !؟

( 3:45 بعد از ظهر )

نمی دونم یعنی مثلا قرار بود فک کنم تصادفیه

اما مطمئنم نبود

 

و بعد دیشب ساعت 11:45 شب یه pm دیگه

«  هستی!  »

 

خوب آخه یعنی چی

جز اینه که می خواد ادامه بده ؟!