خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

دو شنبه 23 / 2 / 1387 - روز سوم

اه اه یه روزه مذخرف

تمام روز به مهمونی و جشن گذشت

سعی کردم کنار آدم هایی باشم که دوستشن دارم

بخندم ، بازی کنم ، . . .

اما نشد

 

نتونستم حتی یک لحظه فکرشو از سرم بیرون کنم

 

هیچ احساسی نداشتم ، نسبت به هیچی

 

دلم تنگ شده

 

چرا هیچ کسی باور نمی کنه

نمی تونم دیگه عاشق بشم

که هنوز هم عاشقشم

که . . .

که به جز اون و چیزهای مربوط بهش نسبت به هیچی هیچ حسی ندارم

هیچی

 

کمکم کن قوی باشم

قوی تر از این ، خیلی خیلی قوی تر

واقعا بهش نیاز دارم ، تابتونم بجنگم

کمکم کن به دست بیارم شهامتش را

. . .

«« طولانی ترین مکالمه - برگ سوم »»

-   خیلی عذاب می کشیدی ، پس خوشحال باش . . . فک کن واقعاً یه خواب بوده . . . دیشب بعد مدت ها خواب دیدم . . . داداشم وسطش بیدارم کرد ، خیلی ناراحت شدم . . . توی خواب واقعاً خوشحال بودم . . . می دونستم خوابم ، هر کار می خواستم می کردم . . . خواب که نمی تونه ابدی بشه . . . ناراحتی رفته . . . ولی اون چیزای شیرینش که هست . . .

وقتی با هم بودیم . . . شب تا صبح sms زدن ها ، چت کردن ها . . .

هم تو را بزرگ کرد ، هم منو . . .

واقعاً حرف زدن آدم را آروم می کنه . . . چند وقت دپرس بودم . . .

گذشته ی تو را فهمیدم . . . هر چی می خواستم بفهمم کی بود ، نتونستم بفهمم . . . اصلا فک نکردم رو اون . . . اثبات به خودم بود . . .

تو باختی . . . بازنده شدی . . .

داشتم دیوونه می شدم ، احساس می کردم داره اتفاق می افته ، شایدم افتاده . چیزی که همیشه ازش می ترسیدم .

یاد اون دو مورد افتادم . چیزهایی که گفته بود ازم می دونه و اگه بپرسم می گه . من هیچ وقت نپرسیدم ، می ترسیدم ، فک می کردم می دونم اونا چیه ، فک می کردم می دونه . و اونقدر تلخ و وحشتناک بود که شهامت پرسیدنشو نداشتم . عمدا فراموش کردم .

وقتی گفت آزمایش ، نمی تونستم بفهمم . مگه به جز اون دو مورد چیز دیگه ای هم بود .

یاد یه اتفاق افتاده و حرف هایی که آقای « ر » بهم زده بود و سوالی که پرسیده بود ، گفته بود اون بلاگم را خونده . ترس ورم داشت . یعنی باز هم اشتباه کردم ، حتی در مورد « ر » یعنی کارهای اونم بازی بود ، یا امتحان من . هر چی فک می کردم گیج تر می شدم . آخه هیچی نبود ، هیچ کاری و اون دو مورد را که می دونست ، اونا که مال گذشته بود . حتی برخوردم با « ر » هم ربطی نداشت وقتی اون پیداش شد تو بدترین شرایط بودن اونم یه مشت مذخرف گفت و رفت . باید می فهمیدم این امتحان وحشتناکی که می گه چیه . چی بوده که من ازش لذت بردم !!!

-        حدس بزن . . .

تنها چیزی که به فکرم می رسید مربوط به اشکان بود . پرسیدم مربوط به همون کسی می شه که بلاگم را خونده . گفت 

-       نه ! . . . چرا این حدسو زدی . . . حدس که دلیل نداره . . .

کدوم بلاگم را خونده ؟   حداقل اینو باید می فهمیدم

-        آفتاب لاگ . . . می دونست وبلاگ نویسی . . .

می دونست ! و یه تردید دیگه . می دونستم از کی شنیده ، صادق ، لعنتی پس اون همه چیزو درباره من به اشکان می گه .

هر لحظه بدتر می شد ، یه مشکل جدید ، یه لحظه حس کردم تمام آدم های اون دانشگاه از من متنفر می شن . برام مهم نبود ، ولی می خواستم بدونم چرا ؟!

حداقل در مورد یکی شون باید اینو می فهمیدم . کسی که باور کرده بودم عاشقمه و حالا بهم اینا را می گفت !!

-        بهش گفتم سپیده خیلی دیوونه است . . . ازش بدم میاد . . .

نری سوال پیچش کنی ها . . . فقط بهت گفتم بلکه . . . به رفتارت توجه کن . . . من هیچ وقت کسی مثل تو را نمی پسندم رفتارهاش را . . . شاید خیلی آرمانی دنبال پاک ترینم . . .

مثل خودم ها . . . شاید من بتونم با چند نفر باشم . . . ولی اونی که ظرفیتش را نداره نمی تونه . . . پس نباید با همه رابطه داشت یه جورایی . . . همون جوری که هستی . . .

من خیلی از بچه ها از تو شنیدم . . . یه امتحان کوچولو کردم . . . یه امتحان خیلی کوچولو . . . یقین پیدا کردم ، خیلی ساده . . . می خواستم بدجنسی کنم . . .

 

یادت باشه تو وبلاگم بنویسی . . . بچه های دیگه هم بیان . . . قبلاًها پیشنهاد دادم وبلاگ نجوم بزنیم . . . فک می کردم خیلی عالیه . . . وبلاگ گروهی با همدانشگاهی ها . . . دانشجوهای زیست دارن . . . لذت می بردن از دوران دانشجویی شون . . .

یه سال مونده درسم تموم شه . . . یه جورایی اذیت می شم . . . نگران همون شنبه هم که استاده می گفت . . . دیگه پیش نمی یاد با این همه آدم دور هم باشیم ، هر کی می ره پی زندگی خودش . . .

یه گروه این طوری بودیم ، با بچه های بلاگی . . . فرسان که پرشین لاگ را بست ، همه پراکنده شدن . . .

خیلی دلم می خواد یه جایی باشه که همه حرف بزنیم . . .

 

من آدم زیاد مخفی نیستم . . . رفتارهام را عمداً تابلو می کنم . . . مثال هاش را هم فک کنم بهت گفتم . . .

 

آره بعد همینه دیگه . . . آدم های با جنبه باشن . . . بیایم با هم کامنت بدیم . . . این جوری باید باشه دیگه . . . کلاً فراموش کن . . . واقعاً فراموش کن . . . من حرفام را زدم . . . و خیلی مطمئنم تو حرفات را نزدی . . .

 

ما که کاری نکردیم . . . هیچ اتفاقی نیفتاده . . . خیلی ها ازدواج می کنن ، بچه هم دارن ، بعد طلاق می گیرن . . . اینا فاجعه است . . . ما که کاری نکردیم که بخوایم خیلی بزرگش کنیم ، بگیم وای یه اتفاقی افتاده . . .

 

یه کسایی اصلاً منو نمی پسندن که اصلاً دوستشون ندارم . . . یکی منو مسخره کنه واقعاً خوشم میاد . . . نمی دونم شاید مازوخیسم باشه . . .

مثل مهیا . . . وای چقدر خوبه این از من بدش میاد . . . دوس دارم یه جوری بیام جلوش که واقعاً منو ببینه اه بگه . . .

 

اون روز اونجا وقتی مرضیه بود . . . می خواستم بیام با هم بریم بیرون . . . نمی دونم چرا زنگ زدم . . . دیدمش ولی اگه دوباره ببینمش نمی شناسمش . . .

 

خیلی وقت بود حرف نزده بودیم . . . تلفن هات هم کمتر شد . . .

 

برو خوشحال باش ، واست گریه کردم . . . جزو افتخاراتت باشه . . .

افتخار !! این جمله اش بد جوری خوردم کرد . تصورش را نمی کردم . می دونستم واقعاً داغونه . خیلی براش مهم بودم یعنی . یه جورایی حس خوبی داشتم . غرور لذت . باورم شد براش واقعا مهم بودم !