خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

جمعه 27 / 2 / 1387 - روز 7

به به ،  به به ،  و دیگر هیچ

 

واقعا همین بود امروز

 

با یه کابوس وحشتناک شروع شد

 

البته حقم بود

یه تنبیه کوچولو

آخه کامیابو ناراحت کرده بودم

 

. . .

پنج شنبه 26 / 2 / 1387 - روز ششم

اممممممممممممممممممم

به این می گن یه روز عالی

روزی که توش 3 تا حماقت بزرگ کردم

از این بهتر نمی شه

 

حماقت اول :

رفتم دانشگاه کلاس تخصصیم تشکیل نشد

بعدش یه درس عمومی داشتم

اگه هر زمانی بود می رفتم خونه

اما دو ساعت اونجا الاف موندم

یه نفر دیگه رم الاف کردم

که برم سر کلاس فارسی

که بتونم اونو را ببینم

حتی برای چند لحظه

واقعا دلم تنگ شده بود

خیلی زیاد

 

دومین حماقت :

عصر رفتم نمایشگاه گل

فقط به یه دلیل

خریدن شمعدانی قرمز

گلی که اتاقش پر از اوناست

تا همیشه یادش باشم

تا حس کنم کنارمه

که همیشه حضورش باهام بمونه

یه حضور زیبا

رویایی

 

حماقت سومی :

به کامیاب گفتم بهنام میاد مشهد

می دونستم حسودیش می شه

یکمم بدجنسی بود

یکم می خواستم بدونم چقدر براش مهمه

یکم بچه بازی بود

یکم حماقت

یکمم داشتم می ترکیدم حس کردم باید بدونه

خوب نتیجه اش این که ناراحت شد

خیلی بیش از اونی که فک می کردم

بدتر از اون ازم عصبانی نبود

گفت حق نداشته بهش بر بخوره و حسودیش بشه

پرسید کجای کارم

موندم چی جوابشو بدم

 

. . .

 

اما یه نکته ی مثبت

یاد گرفتم چیزای ساده که به نظر بی اهمیت میاد

گاهی تو شرایط خاص برا آدم ها مهم می شه

و گاهی بیش از حد مهم و حیاتی

 

 . . .

 

باز یاد حرفاش افتادم

وقتی می بینم شماره ات تو گوشیه همه ی پسر ها هست اعصابم خورد می شه

 

. . .

 

اه خدایا

چرا برا یاد گرفتن چیزای اینقدر ساده باید این همه سال میگذشت

البته نمی خوام ازت شکایت کنم

فقط یهو حس کردم له شدم

تازه حس کردم شاید اون هم واقعا مقصر نباشه

خوب حسودیش شده

اون لحظه با تمام وجودم حس کردم چقدر دوستش دارم

چقدر دوستم داشته

هر دوشون

هر کدوم با نسبت خودش