خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

خدایا کمک . . .

خیلی تنهام... خیلی درمانده... میدونم گندزدم... میدونم اشتباه کردم... تنها چیزیکه میخوام یه فرصته... برای خوبی؛ پاکی؛ برای جبران

جمعه 24 / 3 / 1387 - روز 16

بهش گفتم

یه حماقت بزرگ دیگه مو

اشک تو چشاش جمع شد

تحمل بغض صداش برام وحشتناک بود

اما باید می گفتم

یه جور تعهد

وابستگی

نمی دونم

باید می گفتم

نمی تونستم چیزی بش نگم

گرچه می دونستم داغون می شه

و شد

حتی بیش از اونی که فکر می کردم

 

ازش خواستم کمکم کنه

گفتم نمی خوام بد باشم

نمی خوام حماقت کنم

خواهش کردم مجبورم کنه

 

بهم گفت اگه دوباره برگردم باید فراموشش کنم

وحشتناک بود

وحشتناک ترین جمله

اما بهش نیاز داشتم

در حالی که میکروفن را قطع کرده بودم تا صدای اشک هامو نشنوه

قول دادم

یه قول واقعی

که همه چیو بزارم کنار

همه ی اشتباهاتو

 

بهم گفت منظورش رسوله نه همه ی دنیا

قسم خورد کنارم می مونه تا وقتی بخوام

تا زمانی که یه عشق واقعی برام به وجود بیاد

چیزی که عذابم نده

 

چیزی که ممکنه خودش باشه

و شایدم یکی که . . .

نمی دونم

کارهای کوچک = عواقب بزرگ

گاهی یه کار خیلی کوچیک می کنی

یه تاثیر خیلی گنده تو دنیا می زاره

وای به روزت اگه تاثیر بد باشه

و خوش به حالت اگه خوب باشه

 

. . .

 

بی نهایت خوشحال شدم

بیشتر از همه ی عمرم

فکر نمی کردم بایه کار خیلی ساده

خیلی ساده

بتونم یکیو این همه خوشحال کنم

ولی به خاطر نوشتن یه جمله ی ساده

کامیاب بی نهایت خوشحال شد

wow

 

تصورشم غیر ممکنه

شاید برا این که حسم واقعی بود

و اون باورش کرد

 

ولی پس چرا رسول باور نکرد

شاید چون بهش مستقیم نگفتم

شاید این چیزی بود که واقعا می خواست

آره همینه

نتونستم 100 درصد رک و رو راست باشم

 

شاید هم چون

در مورد اون اول عاشقش شدم

بعد سعی کردم ادامه بدم

و اونقدر دوستش داشتم

که همش همه چیو کنترل می کردم

و اشتباه بود

 

اما در مورد کامیاب

خب اون داداشیمه

شاید برا همین می تونم راحت باهاش حرف بزنم

و همه چیو بگم

همه چی