-
یک شنبه ۹ / ۴ / 1387 - روز ۳۲
دوشنبه 17 تیر 1387 21:32
یه روز وحشتناک یه روز خیلی خیلی وحشتناک روانی شدم باز !! تمام دی شب فقط خوابیدم اما نه خواب بود نه بیداری نه کابوس نمی دونم چی یادم نمیاد ۱۲ ساعت گذشته چه کردم و الان باز دعوام شد و باز و باز کلی گریه کردم و یه پست ناامید کننده تو بلاگ یکم بهتر شدم اونقدر که بتونم شماره کامیابو بگیرم و باهاش حرف بزنم . . . گفت صدام...
-
"" دارم خودمو گول می زنم ""
جمعه 14 تیر 1387 17:28
این یه نوشته ی دو صفحه ای بود وقتی ثبتش کردم و الان که اومدم نظرها را ببینم هیچ نبود پاک شده بود نمی خوام سعی کنم به خاطر بیارم یا دوباره بنویسم حتما دلیلی داشته که این طوری شده دیگه فک کنم حرفامو خدا اصلا قبول نداشته
-
شنبه ۸ / ۴ / 1387 - روز ۳۱
سهشنبه 11 تیر 1387 23:42
کامیاب ازم پرسید : / بعد اون روز که بهم گفتی رفتی تو بلاگ رسول بازم رفتی / تعجب کردم یهو بی ربط برگشت اینو گفت خب واقعیتش نرفته بودم دلم دیگه نمی خواست برم بعد یه چیز عجیب تر گفت ! دیروز وقتی بهم گفت حس می کنم تو این چند وقت آروم تری گفتم آره ۱۰۰ درصد درسته واقعا همین طور بود آروم تر بودم خیلی . . . اما نمی دونم چرا...
-
جمعه ۷ / ۴ / 1387 - روز ۳۰
سهشنبه 11 تیر 1387 13:33
wow چه صوتی ای آخه من چه جوری تاریخ تولد را خوندم به من چه اصا روزو از یکی ماهو از یکی دیگه شایدم این اشتباه لازم بود مهم نی . . . قاتی کرده بود باز جشن فارق التحصیلی و تنهای تنها رفت انگار خانواده اش وجود ندارن گرچه نمی تونم بگم دارن همون طور که در مورد خودم ندارن . . . ولی خوب شد مجبورش کردم بره حداقل تو جشن بهش خوش...
-
پنج شنبه ۶ / ۴ / 1387 - روز ۲۹
سهشنبه 11 تیر 1387 03:09
احمق تر از من خودمم با این درس خوندنم فکرشو بکن فقط یکم خوندن و تقریبا نمره کاملو می گیرم کی آدم می شم آخه پس؟! . . . کامیاب قاطی کرده بود کلی حرف زدیم اوایل از این حالتش می ترسیدم اما حالا می دونم اونم مثل منه یکم دیوونه بازیش زیاد تر از حد نرماله نمی دونم شاید چون اونم زیادی با احساسه اما در نهایت اونم کار خطرناکی...
-
چهار شنبه ۵ / ۴ / 1387 - روز ۲۸
دوشنبه 10 تیر 1387 17:21
هیچی جز یه ماجرای یکم بانمک قرار بود کامیاب بهم مسیج بزنه ۴ ساعت گذشت عصبانی شدم گوشیمو خاموش کردم و انداختم رو تخت بعد نیم ساعت اون یکی گوشیم زنگ خورد خودش بود پرسید چرا خاموشه و نگران شده بود گفتم عمدا خاموش کردم گفت : / من که یادم نمی ره تو را / چی کار کنم برق قطع بود / منم باطری نداشتم خوابیدم / الانم اومد دارم می...
-
سه شنبه ۴ / ۴ / 1387 - روز ۲۷
شنبه 8 تیر 1387 11:45
تلفن زنگ زد یه شماره ی ناشناس مدت ها بود شماره های ناشناسو جواب نمی دادم اما دادم و . . . آه خدایا باز شروع شد مهدی بود پسره ی احمق فکر می کردم تموم شده بعد اون جوابی که بهش دادم قطع کردم زنگ زدم به کامیاب داشتم خفه می شدم ناراحت بود وسط حرفاش چند تا چیز گفت که تاثیر عجیبی روم داشت : / تا چه حد باهاش رابطه داشتی / تا...
-
دو شنبه ۳ / ۴ / 1387 - روز ۲۶
شنبه 8 تیر 1387 05:48
یه روز ولگردی کامل و دیگر هیچ . . . اینم اضافه شد به روزهایی که هرگز زندگی نکردم . . . آه خدایا چقدر اشتباه کافی نیست
-
یک شنبه ۲ / ۴ / 1387 - روز ۲۵
جمعه 7 تیر 1387 19:29
وای امتحان الکترو مغناطیس به سلامتی گند زدم . . . چرا من هر وقت استادیو یا درسیو دوست دارم گند می زنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ . . . استاد بعد امتحان ازم پرسید چه کردم عین احمق ها نیگاش کردم گفتم هیچ نظری ندارم یه ساعت مات نیگاه کرد بعدم دو ساعت می خندید . . . . کیفشو جا گذاشت منم کیف به دست دنبالش اونم دور دانشگاه دنبال کیف...
-
شنبه ۱ / ۴ / 1387 - روز ۲۴
جمعه 7 تیر 1387 00:47
وای خدا فردا امتحان الکترو مغناطیس دارم چرا نمی خونم چرا تموم نمی شه . . . هیچ کار مفیدی نکردم امروز جز این که یکم درس خوندم به زور خسته نباشم واقعا امید وارم آسون باشه حس می کنم گند می زنم نه . . . علیرضا ح را دوست دارم بهترین استاده به من که نیگا می کنه منو شکل ۲۰ می بینه چه افتضاحی !! آخه چرا پس کی قراره من آدم بشم...
-
جمعه ۳۱ / 3 / 1387 - روز ۲۳
پنجشنبه 6 تیر 1387 15:36
او خدا چرا یادم نمیاد انگار این روز را اصلا زندگی نکردم ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
-
پنج شنبه ۳۰ / 3 / 1387 - روز ۲۲
چهارشنبه 5 تیر 1387 18:03
خب به سلامتی سر جلسه نرفتم رسول بهم زنگ زده بود و اشکان مسیج زده پرسیده نتیجه چی شد بازم پسرا واقعاً که گاهی خجالت می کشم دخترم اونم تو این شهر . . . به کامیاب قول دادم دیگه نه درسی را حذف کنم نه کار احمقانه و خوب خوب درس بخونم می خواد مجبورم کنه منم خوشحالم خوب می خونم اون معتقده من باهوشم و می تونم موفق شم خب هر دوش...
-
چهار شنبه ۲۹ / 3 / 1387 - روز ۲۱
پنجشنبه 30 خرداد 1387 19:53
یکم درس بیشتر الافی ولگردی و همین . . . رفتم دانشگاه به یک در راه خدا جزوه بدم دلم براش می سوخت گفت تمام دانشگاه فکر می کنن من الکترونیک را ۲۰ می گیرم ولی من نمی خوام امتحان بدم . . . یه چیز عجیب داشتم با کامیاب حرف می زدم یکی از بچه ها بهش زنگ زد که باهاش درس کار کنه بهش گفت : / دارم می ره بیرون / تا ۵ دقیقه دیگه /...
-
سه شنبه ۲۸ / 3 / 1387 - روز ۲۰
پنجشنبه 30 خرداد 1387 12:16
به به چه امتحانی فک کنم همه رو نوشتم سر جلسه مسخره ام کرد به من چه که یادم نبود یک اتمسفر چند پاسکال می شه یا عدد آووگادرو چنده خب یادم نبود دیگه کلی بهم خندید . . . صادق کلا موجود جالبیه زیادی پیچیده است ازش خوشم میاد کل نوشته های کاستاندا را خونده wow چرا این بشر همیشه زیادی می دونه بالاخره یه چی شیدا می کنم که...
-
دو شنبه ۲۷ / 3 / 1387 - روز ۱۹
چهارشنبه 29 خرداد 1387 09:27
درس خوندم درس و درس و درس وهمین فردا امتحان فیزیک دارم با پژمان هیچی بلد نیستم پس چرا تموم نمی شه باید نمره ام خوب شه و گه نه بد بخت می شم کلمو می کنه :-( کمک help F1 . . .
-
یک شنبه 26 / 3 / 1387 - روز 18
سهشنبه 28 خرداد 1387 22:14
wow چه روزی نگرانم کرد با این حرف زدنش ابله . . . دلم برا موشی تنگ شده معلوم نیس تو کدوم سوراخی گیر کرده ولی حس می کنم تو تله گیر نیفتاده باید بهش زنگ بزنم ببینم کجاست . . . برم درس بخونم که کلی مونده و من باید این ترم معدلم بالای 18 بشه باید که می شه حتما بر طبق راز من معدلم 18.5 است نقطه سرخط . . .
-
شنبه 25 / 3 / 1387 - روز 17
سهشنبه 28 خرداد 1387 19:47
نتیجه اش فوق العاده بود قسم دیروز را می گم امروز بعد مدت ها بدون کابوس بیدار شدم چقدر قشنگ قدر آرام . . . کلی درس دارم هر دو مون داریم . . . مرجان شیرین اومدن کلی خندیدیم . . . به مامان بابا گفتم می خام چی کار کنم فک نکنم فهمیدن اما می دونن مطمئنم همینم خوبه و البته بهشون ثابت هم می شه به زودی بعد نتایج این ترم . . ....
-
تعهد لذت بخش
دوشنبه 27 خرداد 1387 20:56
رفتم تو وبلاگش جمله ای را خوندم که زمانی به من گفته بود چقدر بی رحمانه شایدم چون می دونست می خونم نوشته نتونستم نظر ندم نتونستم بی تفاوت رد بشم و بدتر از اون به داداشی گفتم بی نهایت ناراحت شد قسمم داد که باهامه تا همیشه تا یه عشق واقعی پدیدار بشه ولی اگه برم سراغش دوباره می ره برا همیشه قول دادم وحشتناک بود خوشحالم حس...
-
جمعه 24 / 3 / 1387 - روز 16
یکشنبه 26 خرداد 1387 22:26
بهش گفتم یه حماقت بزرگ دیگه مو اشک تو چشاش جمع شد تحمل بغض صداش برام وحشتناک بود اما باید می گفتم یه جور تعهد وابستگی نمی دونم باید می گفتم نمی تونستم چیزی بش نگم گرچه می دونستم داغون می شه و شد حتی بیش از اونی که فکر می کردم ازش خواستم کمکم کنه گفتم نمی خوام بد باشم نمی خوام حماقت کنم خواهش کردم مجبورم کنه بهم گفت...
-
کارهای کوچک = عواقب بزرگ
یکشنبه 26 خرداد 1387 13:06
گاهی یه کار خیلی کوچیک می کنی یه تاثیر خیلی گنده تو دنیا می زاره وای به روزت اگه تاثیر بد باشه و خوش به حالت اگه خوب باشه . . . بی نهایت خوشحال شدم بیشتر از همه ی عمرم فکر نمی کردم بایه کار خیلی ساده خیلی ساده بتونم یکیو این همه خوشحال کنم ولی به خاطر نوشتن یه جمله ی ساده کامیاب بی نهایت خوشحال شد wow تصورشم غیر ممکنه...
-
با کی لج کردم
شنبه 25 خرداد 1387 15:31
می خواستم برم sssssss یه جای دور ، دوره دور sssssss جایی که دیگه اون نباشه sssssss جایی که دیگه خاطره ای نباشه sssssss می خواستم پیش کسایی باشم که قدرمو بدونن sssssss جایی باشم که منو بخوان اونقدر دوستش داشتم که نتونستم کنار بیام sssssss نتونستم دیوونه بازی هاش sssssss ناپدید شدن هاش sssssss نخواستن هاش sssssss دور...
-
پنج شنبه 23 / 3 / 1387 - روز 15
شنبه 25 خرداد 1387 14:00
خدایا باورم نمی شه کامیاب از نوشتن یه جمله ی ساده اینقدر خوشحال شد خیلی حس قشنگی بود واقعا عجیبه فک نمی کردم یه همچی چیزی اینقدر مهم بشه بی نهایت خوشحال شدم بیشتر از همه ی عمرم فکر نمی کردم بایه کار خیلی ساده خیلی ساده بتونم یکیو این همه خوشحال کنم wow . . . امممممممممممممممم چی کار کردم هیچی داستان رویای یک عشق را...
-
چهارشنبه 22 / 3 / 1387 - روز 14
پنجشنبه 23 خرداد 1387 18:47
روز عجیب داشتم درس می خوندم دوباره به رسول فکر کردم دوباره تو سرم اومد که ممکنه بازم برم بعدا ، یه زمان دیگه ، یهو بعد دلم گرفت قد یه دنیا فیلم مرگ تدریجی یک رویا را نگاه کردم آه خدا چقدر نزدیک کامیاب گفت می یاد نت سه ثانیه بعد زنگ زد برق قطع شد انگار قرار نیست حرف بزنیم دوباره ترسیدم همش رسول میاد تو فکرم خیلی زیاد...
-
سه شنبه 21 / 3 / 1387 - روز 13
پنجشنبه 23 خرداد 1387 00:52
یه روز شلوغ کلی الافی داشتم اما خوب بود حداقل همه ی کارهای نیمه تمومم تکلیفش روشن شد البته نصفش ولی مهم ترین هاش . . . ازم خواست امشبو با هم باشیم نتونستم برم با وجودی که دلم می خواست اینو بگه و منتظر بودم بگه نتونستم به خاطر کامیاب
-
دو شنبه 20 / 3 / 1387 - روز 12
چهارشنبه 22 خرداد 1387 21:45
یه روز عجیب به کامیاب گفتم با وجودی که می دونستم مخالفه نتونستم بدون راضی بودنش برم آخه چرا ؟! و حالا نمی تونم برم با وجودی که ایمان دارم باید برم وای خدا چه حس مذخرفی مگه اون کیه ، آخه چرا یه جورایی حس بدی دارم حس می کنم زندگیش زیادی به زندگیم وصل شده و این خوب نیست . . . قرار بود بخوابم اونم بره بیرون بعد بیدارم کنه...
-
یک شنبه 19 / 3 / 1387 - روز 11
چهارشنبه 22 خرداد 1387 18:48
کله ی صبح رفتن . . . خب تصمیمم را گرفتم من می رم باید برم . . . نمی دونم بهنام تو کدوم تله موشی گیر کرده زنگم نمی تونم بزنم کجایی موشی آخه دارم نگران می شم . . . و اما مهدی یه آدم دیگه که وقتی از زندگیش مهو شدم نتونست قبول کنه برا همیشه است جالبه آدم ها ناپدید شدنو این طوری معنی می کنن کمه یه روزی بر می گردی می خواست...
-
شنبه 18 / 3 / 1387 - روز 10
چهارشنبه 22 خرداد 1387 15:21
سیروس شب اومد اینجا که صبح با هم برن آخه مسخره ها جدا جدا بلیط گرفتن منتهی تو یه پرواز . . . تقریبا هیچی نخوندم وای خدا علیرضا-ح.. منو می کشه
-
جمعه 17 / 3 / 1387 - روز 9
چهارشنبه 22 خرداد 1387 15:18
هیچی یادم نیست انگار این روز را اصا زندگی نکردم از حافظه ام پاک شده کاملا
-
فقط به تنهایی
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:25
یک درس بزرگ که سعی در راه انداختن انجمن بهم ثابتش کرد به علاوه ی سعی در کار تحقیقاتی اگه می خوای کاریو بکنی که درست انجام شه اگه می خوای نتیجه بگیری از کارات اگه می خوای موفق باشی فقط و فقط یه راه هست تنهایی برو دنبالش . . . باید یاد بگیرم تنهاغ کارهام را انجام بدم وگه نه هرگز به نتیجه نمی رسم این تنها راهه باید یاد...
-
پنجشنبه 17 / 3 / 1387 - روز 8
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:20
امروز صبح حالم خیلی بهتره دو تا خوابم دیدم دی شب باید از کامیاب ممنون باشم اون باعث شد بتونم یه راهی برا حرف زدن با ژینوس پیدا کنم خوبه یکی باشه گاهی بهت آرامش بده از توام ممنونم که همیشه کنارمی و کمککم می کنی . . . خواب اول سر کلاس فارسی بودیم اخر کلاس رسول بهم گفت : / می خوای ساعت 2 ظهر بیای خونه ما / خلیلی مصمم و...