-
چهارشنبه 16 / 3 / 1387 - روز 7
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:07
روز عجیبی بود یه روز عادی شروع شد اولش بعد ژینوس اومد گفت می خوای با هم حرف بزنیم قیافه اش یه جوری بود کلی حرف زدیم خیلی الان خیلی بهترم اون گفت بابا همه حرفای منو بش گفته و گفت خودم بگم من گفتم این بار بعدش گفت خیلی عوض شدی گفت بهب بقیه گفتم اما گفتن نه اونم فهمید من عوض شدم ، خیلی فک کنم تو این مدت با همه ی این...
-
سه شنبه 15 / 3 / 1387 - روز 6
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:06
یه جشن تولد اونم از نوع یهو عمه مریم اومد با کیک و کادو خوب شد به پرستو ام گفته بودم بیاد سیروس هم برگشت خونه کادو هامو آورد این ریختی شد یه جشن بد نبود کلی کادو گرفتم نمی دونم یه جشن تولد بود دیگه همه بودن کلی هم خورم دارم می ترکم نفسم بالا نمیاد . . . نمی دونم چرا نتونستم خوشحال باشم
-
دوشنبه 14 / 3 / 1387 - روز 5
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:05
بابا گفت بریم برا ژینوس کادو بگیریم من یادم بود که روز قبل تولدش یاد بابا بیارم بش زنگ بزنه تو کتاب فروشی خسرو گفت 12:30 شب اینجان یخ کردم ترسیدم تمام کابوس هام اومد جلو چشم واقعا نمی خاستم بیاد خسته بودم خیلی کیف گرفتیم و چند تا خرید سوپری و اومدیم خونه تو شونه تخم مرغ که کنارم بود یهو یکیشو له کردم و نفهمیدم چی شده...
-
یک شنبه 13 / 3 / 1387 - روز 4
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:04
فرم ها دیگه به سلامتی تموم شد خرسند را دیدم کلی بحث کردیم سر انجمن بچه خوبیه واقعا دوستش دارم باز عذاب وجدان گرفتم سر مسخره بازی بچه ها تو سالن اجتماعات آخه منم خندیدم با خودم گفتم دفعه بعد که ببیننمش می گم ببخشید گرچه از قیافه اش معلومه از من ناراحت نبود
-
شنبه 12 / 3 / 1387 - روز 3
پنجشنبه 16 خرداد 1387 08:03
نمی دونم یه روز عادی خیلی خیلی عادی . . . هیچی ازش یادم نمی یاد جالبه ها انگار اصا این روز را زندگی نکردم
-
داستان یک زندگی (چند قدم تا مرگ )
یکشنبه 12 خرداد 1387 10:03
داشتم با پیشی حرف می زدم sssssss بهم گفت کار بزرگی کردم ؛ وقتی جریان داداشی را براش گفتم نمی دونم sssssss به نظرم بیش از اونی که من براش کاری کرده باشم sssssss اون برای من کرد sssssss اون باعث شد باور کنم می تونم خوب باشم sssssss می تونم مفید باشم sssssss می تونم به کسی کمک کنم اون روز وقتی نوشته ی تولدش را خوندم...
-
جمعه 11 / 3 / 1387 - روز 2
یکشنبه 12 خرداد 1387 09:05
شب خوبی بود کلی حرف زدم ، با بهترین آدم دنیا شبای جمعه همیشه بهترین شب هاست و حالا دلم براش تنگ شده تو این یه هفته ی نا پدید شدن داداشی تنها کسی بود که دلم براش تنگ شد با وجودی که اون تنها کسی بود که به طور کامل ناپدید نتونستم بشم . . . به به ، به به کامپیوترم را روشن کردم پاورش دود کرد و کلا منهدم شد . . . سونیا sms...
-
پنجشنبه 10 / 3 / 1387 - روز 1
یکشنبه 12 خرداد 1387 09:02
نمی دونم چرا فک می کنم برای تولد 5 شنبه روز بهتریه می خوام تولد دوبارم روز تغییر باشه نه شکست شادی و زندگی باشه نه مرگ و تلخ کامی و امروز را انتخاب می کنم پایان روز بیستم از تولد دومم و پایان سال 20 ام از تولد اولم اصا تا 3 نشه که . . . امروز من واقعا عوض دم همه چیز رنگ دیگه ای داره امروز روزیه که فقط یه نفر یادش بود...
-
پنجشنبه 9 / 3 / 1387 - روز ۲۰
یکشنبه 12 خرداد 1387 08:47
امروز تولدمه . . . موشی اومد اما . . . خوب گند زده شد تو همه چی ولی ولش مهم این بود که اومد دیگه منم دیدمش همین . . . وااااااااااااااااااااااااااای چه روز مذخرف عالی ای بود بی هدف سوار اتوبوس شدم از جای سر در آوردم که با محبوبه هر روز می رفتیم اون خیابون ها دوران خوب پاکی و بچگی کلی خاطره ی زیبا و بعد کلی خاطره ی تلخ...
-
چهارشنبه 8 / 3 / 1387 - روز 19
یکشنبه 12 خرداد 1387 08:43
سمینار بچه ها برگزار شد می گن چوب خدا صدا نداره واقعاً راسته اونقد بدجنسی کردن که وقتی نوبتشون شد برق ها رفت . . . یکم الافی بعدشم چند تا از مسیر های فردار ا با زهره رفتیم و برنامه ریزی که آقا موشه را چی کار کنیم آخی نازی دفعه اوله میاد مشهد . . . سمینار استادم بود ما هم رفتیم خیلی خوشحال شد وای این ترم باهاش درس دارم...
-
سه شنبه 7 / 3 / 1387 - روز 18
سهشنبه 7 خرداد 1387 19:41
این چند روز را ننوشتم نمی دونم چرا ؟! جمعه بر می گردم سعی می کنم یادم بیاد و می نویسم و از امروز هیچ روزی نباید جا بیفته و هر رروز همان روز . . . بعد مدت ها اومدن نت یه سر به سایت دانشگاه بزنم دوباره بلاگش را باز کردم و نوشته اش را خوندم زیبا بود و مثل همیشه غمناک خیلی خوب می نویسه ، واقعاً عالی ای بابا قرار بود برام...
-
جمعه 27 / 2 / 1387 - روز 7
شنبه 28 اردیبهشت 1387 03:55
به به ، به به ، و دیگر هیچ واقعا همین بود امروز با یه کابوس وحشتناک شروع شد البته حقم بود یه تنبیه کوچولو آخه کامیابو ناراحت کرده بودم . . .
-
پنج شنبه 26 / 2 / 1387 - روز ششم
شنبه 28 اردیبهشت 1387 03:32
اممممممممممممممممممم به این می گن یه روز عالی روزی که توش 3 تا حماقت بزرگ کردم از این بهتر نمی شه حماقت اول : رفتم دانشگاه کلاس تخصصیم تشکیل نشد بعدش یه درس عمومی داشتم اگه هر زمانی بود می رفتم خونه اما دو ساعت اونجا الاف موندم یه نفر دیگه رم الاف کردم که برم سر کلاس فارسی که بتونم اونو را ببینم حتی برای چند لحظه...
-
چهار شنبه 25 / 2 / 1387 - روز پنجم
شنبه 28 اردیبهشت 1387 02:12
چمی دونم یه روز مذخرف و راکد مثل یه مرداب پیر هیچی نشد امروز
-
سه شنبه 24 / 2 / 1387 - روز چهارم
سهشنبه 24 اردیبهشت 1387 19:25
خوب چی بگم آی خدا کاش حتی برا تماشا هم تو همایش نمی رفتم آخه واقعاً یعنی چی دوباره دیدمش فک کنم . . . نمی دونم انگار منو نمی دید می خواست نشون بده براش مهم نیست تو چشاش هیچ حسی نمونده بود داغون بود داغون تر از همیشه خدایا چرا نمی تونم دوستش نداشته باشم آخه مگه اون کیه لعنت !!! بهنام می گه نباید خودمو مقصر بدونم ،...
-
دو شنبه 23 / 2 / 1387 - روز سوم
سهشنبه 24 اردیبهشت 1387 17:48
اه اه یه روزه مذخرف تمام روز به مهمونی و جشن گذشت سعی کردم کنار آدم هایی باشم که دوستشن دارم بخندم ، بازی کنم ، . . . اما نشد نتونستم حتی یک لحظه فکرشو از سرم بیرون کنم هیچ احساسی نداشتم ، نسبت به هیچی دلم تنگ شده چرا هیچ کسی باور نمی کنه نمی تونم دیگه عاشق بشم که هنوز هم عاشقشم که . . . که به جز اون و چیزهای مربوط...
-
«« طولانی ترین مکالمه - برگ سوم »»
دوشنبه 23 اردیبهشت 1387 01:36
- خیلی عذاب می کشیدی ، پس خوشحال باش . . . فک کن واقعاً یه خواب بوده . . . دیشب بعد مدت ها خواب دیدم . . . داداشم وسطش بیدارم کرد ، خیلی ناراحت شدم . . . توی خواب واقعاً خوشحال بودم . . . می دونستم خوابم ، هر کار می خواستم می کردم . . . خواب که نمی تونه ابدی بشه . . . ناراحتی رفته . . . ولی اون چیزای شیرینش که هست . ....
-
«« طولانی ترین مکالمه - برگ دوم »»
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387 07:58
داشتم با خواهرم حرف میزدم صدای پشت خطی اومد. ژینوس آدمیه که می گه هیچ کسی مهم تر از اون با ما کار نداره و نباید هیچ وقت وسط صحبت با اون پشت خطی را جواب بدم اما یدفعه گفت برو جواب بده و حرفت که تموم شد به من زنگ بزن. تعجب کردم گفتم سلام - سلام خوبی تمام تنم یخ کرد باورم نمی شد خدایا یعنی ممکنه . . . خودش بود! دوباره...
-
یک شنبه 22 / 2 / 1387 - روز دوم
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387 07:45
آخرین جمله هاش را صفحه ی اول سررسید جیبیم نوشتم تا هیشه همرام باشه تا بخونمشون گرچه فک نکنم نیاز باشه تو طوری تو ذهنم هک شده که نمی تونم رهاش کنم امتحان دارم باید برم فیزیک بخونم نمیشه از پژمان نمره ی خوب نگرفت اینم بخشی از آدم شدنه به خصوص نسبت به بهترین دوسته داداشت . . . خوب عالی بود ، واقعا عالی گند زدم تو امتحانم...
-
شنبه 21 / 2 / 1387 - روز اول
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387 07:27
دو شبه دارم دوباره خواب می بینم بعد مدت ها اما این دفعه فقط یه رویای قشنگ نبود یه حس غریب دل تنگی و خستگی توش موج می زد دیشب خوابش را دیدم سر کلاس دوباره سونیا پیشنهاد داد بخونه مثل کلاس فارسی اونم کم نیاورد و شروع کرد صداش قشنگ بود خیلی و من ضبطش کردم همه کف کردن هیچ کس باورش نمی شد من می دونستم اما باز هم تعجب کردم...
-
«« طولانی ترین مکالمه - برگ اول »»
شنبه 21 اردیبهشت 1387 12:58
خیلی دلم می خواست از اول شروع کنم اما می دونم این شروع بهتریه شروع از جایی که باعث شد بیام اینجا و بخوام بنویسم تا شاید بتونم راه حلی پیدا کنم تا شاید بتونم به خودم کمک کنم همه چیز با یه تلفن شروع می شه یه مکالمه که فقط شنیده هام را می نویسم حرف های من مهم نیست واقعا نیست هیچ تاثیری هم تو نتیجه اش نداره فقط گاهی وسط...